...:::امتداد لحظه های ناب:::...

وبلاگ شخصی رسول رحیم نیا

...:::امتداد لحظه های ناب:::...

وبلاگ شخصی رسول رحیم نیا

بعد از مدتی دوری.. .

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

اومدم اونم بعدی از مدتها شاید میشه گفت تنهایی دلیل اومدنم شد!

تو این یه هفته گذشته خیلی دلم یه دوست میخواست که وقتی برای منم داشته باشه اما نبود تا آخرین روزم صبر کردم اما نبود.

سال 88-89 یه سری اتفاقات ناخوشایند افتاد و رابطه ام با دوستی که خیلی عزیز بود برام یه جورایی بهم ریخت! بعد از اون اتفاقات به دلیل مسیر زندگیمون من اصفهان بودم و اون آمل بود و هیچ وقت نشد که درمورد اون اتفاقات حرف بزنیم و حرفامون کهنه شد و دیگه نتونستیم حرف بزنیم و حرفا برامون شد فاصله ای بین من و اون و آخرین بارم که هم دیگه رو دیدیم صمیمیتی که بینمون بود کامل رفته و یه جورایی دو آشنای غریبه بودیم و حتی لحن صحبت ها سنگین بود با این که از هم و با هم صحبت می کردیم اما خوب نبود.

رابطه دوستیمون از اول راهنمایی شروع شد! یعنی از سال 80 با هم آشنا شدیم و تا سال 88-89 رابطه ای بسیار صمیمی داشتیم و شده بود داداشم که میشه گفت دلتنگی هام و خاطراتم رو براش میگفتم و اونم منو محرم دلتنگی هاش میدونست! تفکراتمون و اعتقاداتمون خیلی جاها شاید در تقابل بود اما همین تقابلا دوستی مون رو سرشار از اتفاقات خوب کرده بود. خیلیا به رابطه دوستیمون حسادت میکردن چون هیچ وقت نبود که من ازش وقت بخوام اون بگه ندارم! خیلی خوب بود هیچ وقت نمیشه که این همه خوبی رو از یاد ببرم. این هفته واقعا دلم براش خیلی تنگ شده بود اما فاصله ی زیادی چه از نظر مکانی و چه از نظر عاطفی باهم داریم که حتی از جزئیات زندگیش هم نمیدونم و از غریبه ها از زندگیش و اتفاقاتش می شنوم!

این هفته کاری کردم که خیلی وقت بود در اندیشه ام وجود داشت اما ترسی از نتیجه اش شاید باعث میشد که انجامش ندم اما بالاخره با خودم کنار اومدم و انجام دادم اما خوب اونی که میخوام نشد البته هنوز معلوم نیست اما خوب فعلا اصلا خوب نیست. با اینکه اصلا خوب نیست اما دلم به آرامش رسید با انجامش و تفکراتم آرام گرفت. اما خوب واقعا نیازش رو داشتم که با یکی حرف بزنم و حتی شاید دلم میخواست و میخواد گریه کنم! اما نشد و خیلیاش موند تو دلم. همه اینا شاید موجب شد که بخوام دوباره بنویسم تا شاید به آرامش برسوندم.

اگه دوستی دارین که براتون وقت میذاره و میفهمه شما رو و درک میکنه کی نیازش دارین هیچ وقت از دستش ندین!

بی نظمی.. .

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ
بعضی وقتا تو کارای خوابگاه دانشگاه میمونم! 
امسال یه قانون جدید گذاشته بودن که برای تعویض اتاق ابتدا باید تمدید کنید تا بعدا سیستم تعویض اتاق براتون باز بشه! این قانون تو اطلاعیه خوابگاه ذکر نشده بود و بر اساس دفعه های قبلی هم اگه می خواستی جابجا کنی باید تمدید رو انجام نمیدادی و روزی که واسه تعویض اتاق بود اتاق جدید رو انتخاب میکردی!
ما هم به همین هوا بودیم و تمدید نکردیم تا روز تعویض اتاق رو جابجا کنیم! روز چهارشنبه 5 شهریور مهلت تمدید تمام شده بود و قرار بود از سه شنبه 11 شهریور تعویض اتاق شروع بشه که روز شنبه دیدن هیچ کس از این قانون خبر نداشته و خیلی ها تمدید رو انجام ندادن! واسه همین یه پیامک انبوه دادن و قانون رو توش ذکر کردن و مهلت تمدید رو تا روز یکشنبه 9 شهریور تمدید کرد ولی تاریخ تعویض اتاق رو جابجا نکردن! تمدید رو انجام دادم و منتظر که روز تعویض فرا برسه و چون میدونستم باید همون ساعات اولیه تعویض رو انجام بدم روز سه شنبه کارآموزی رو کتسل کردم تا بتونم خوابگاه باشم و دسترسی به نت داشته باشم تا همون لحظه اول اتاق رو انتخاب کنم! دوشنبه شب اعلام کردن که به دلیل تغییر در تاریخ تمدید سامانه تعویض روز چهارشنبه مورخ 12 شهریور باز میشه!
بازم گفتم خوب مشکلی نیست سه شنبه کارای چهارشنبه رو انجام میدم که چهارشنبه فقط خوابگاه رو درستش کنم! دیشب باز اطلاعیه زدن که به دلیل عدم تمدید برخی از دانشجویان سامانه تمدید از روز شنبه مورخ 15 شهریور باز خواهد شد و شنبه من کارآموزی هستم و هم اتاقیم هم اصفهان!
دانشگاه قبلی همیشه اطلاعیه ها شفاف و دقیق بود و هیچ وقتم این قدر با افرادی که قانون رو رعایت نمیکردن همکاری نمیکرد و همیشه اولویت رو به کسایی میداد که با توجه به قانون کار رو انجام دادن اما اینجا نمیدونم چیه داستان!
در مورد فشار خون هم باید بگم که هنوز نتیجه آزمایش ها که نیومده اما دفعه پیش به دکتر گفته بودم اضطرابم زیاده کلا دو تا قرض داده بود که یکی شب و یکی صبح می خوردم و روز سه شنبه بعد از یک هفته که دوباره رفتم دکتر برای فشار خون گرفتن فشارم بود 12 روی 8 یعنی دقیقا همونی که باید باشه و فشار خون بالام انگار به دلیل همون اضطرابم بوده!

فشار خون.. .

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۱۶ ب.ظ

سال پیش که ارشد قبول شدیم چند هفته بعد از شروع ترم گفتن که باید برای پایش سلامت به درمانگاه دانشگاه مراجعه کنین! و با توجه به رشته هم تقسیم بندی انجام داده بودن! متاسفانه برای رشته ی ما ساعتش جوری بود که با کلاس تداخل داشت نه به صورت کامل اما خوب بخش عمده زمان در نظر گفته شده برای ما همزمان با کلاس بود کلاسم نمیشد پیچوند. گفتیم همون لحظات آخر میریم!

خلاصه کلاس تمام شد و با عجله و شتاب رفتیم که این فرآیند پایش سلامت رو انجام بدیم. مراحل مختلفی داشت! چشم، دندان، قد، وزن و فشار خون و بررسی سوابق بیماری! به فشار خون که رسید فشارم بالا بود! گفت چرا بالاست گفتم شاید چون با عجیه و اینا اومدم این جوری شده سه بار فشارم رو گرفت هر سه بار بالا بود! خلاصه گذشت و این یکسال کلا به فکرش نبودم! تا اینکه این هفته یه پیامک از پنل دانشگاه برام اومد!

"دانشجوی محترم، جهت پیگیری نتیجه پایش سلامت خود با همراه داشتن دفترچه بیمه به مرکز بهداشت دانشگاه مراجعه نمایید. روابط عمومی پردیس"

رفتم درمانگاه و گفتم داستان چیه؟ شماره دانشجوییم رو زد و گفت سال پیش فشار خونت بالا بوده چرا؟ میخواستم بگم شرمنده مهندسم نه پزشک! اما خوب گفتم نمیدونم اون روز با عجله رفته بودم اما خوب اینکه این دلیلش باشه نمیدونم! گفتن باید بری پیش دکتر معاینه کنه و بعد نظر بده تا تو سیستم ثبت کنیم.

رفتم نوبت دکتر گرفتم و رفتم پیشش! گفتم که یکسال پیش فشارم بالا بوده! گفت خوب تو این یکسال چه کردی گفتم هیچی چون هیچ نشونه و علائمی نداشتم! گفت فشار خون تو سن تو علائم نداره! خلاصه فشارم رو گرفت بود 14 روی 10! گفت باید باشه 12 رو 8! یه آزمایش کامل نوشت برام که ببینیم چیه داستان!

فرداش اول صبح مجبور شدم برم آزمایشگاه آخه باید ناشتا میبودم! خون و نمونه ادرار رو گرفتن و گفتن برو تا یکشنبه!

کل اینا رو گفتم که بگم دمشون گرم برای پیگیریشون درسته یک سال فاصله افتاده اما همینم خودش کلیه! دانشگاه قبلی ازین خبرا نبود.


ایشالله که چیز خاصی نباشه و دلیل فشار بالام اضطراب های زیادی که دارم باشه.

خاطرات.. .

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ب.ظ

سلام

ظهر جمعه بخیر باشه.

یاده دوران کارشناسیم افتادم! اصولا آدم کم خوابی بودم به نسبت هم اتاقیام! واسه همین صبح جمعه بیدار بودم حالا فکر نکنین 6 صبح نه حدود 8 تا 9 بیدار میشدم و با MP3 Player جمعه ایرانی رو گوش میکردم و پشت میز میشستم و تو سکوت اتاق به درس و تکلیف میپرداختم! الآن خیلی وقته که دوباره اونجوری نیستم! خیلی دوست دارم با تمرکز بشینم روی درسام و یا حتی علایقم اما نمیشه! تازه ظهر که بچه ها کم کم به نوبت بیدار میشدن میگفتن ناهار چه کنیم؟ که بررسی میکردیم ببینیم چی داریم و همه رو باهم سرخ میکردیم و میخوردیم و واقعا میخوردیم! مهمون که میومد اتاقمون میگفتیم اینجا جنگله وقت غذا خوردن و به یکی از دوستان که پرخورتر و تنومندتر بود هم میگفتیم سلطان جنگل!

کارشناسی تموم شد و اومدیم ارشد هر کدوم یه گوشه ای رفتیم با این که هر چهارتا تهران هستیم اما شرایط دانشگاهی نذاشته با هم باشیم! من اومدم دانشگاه تهران، سلطان رفت دانشگاه امیرکبیر، یکی رفت مالک اشتر و نفر چهارم هم چون میخواست تغییر رشته بده یک سال موند پشت کنکور ایشالله تو این هفته نتیجه ها میاد که ببینیم چه کرده. البته نمایشگاه کتاب باعث شد که بتونیم همدیگه رو به مدت یک روز تمام ببینیم.

گفتم نتیجه های کنکور ارشد یادش بخیر چه روزی بود! دانشگاه بودم با چند تن از بچه ها کارای کارآموزی رو انجام میدادیم که گفتن نتیجه ها اومده اینترنتخوابگاه مثل همیشه افتضاح بود! گفتم بریم دانشکده رفتم دانشکده مسئول آموزش گفت کجا قبول شدی گفتم نمیدونم هنوز ندیدم! الآن میبینم میگم بهتون، گفت بیا تو اتاق من ببین سیستم تا بالا بیاد تو دق میکنی! رفتم دیدم نوشته بود مهندسی شیمی-بیوتکنولوژی و مهندسی داروسازی دانشگاه تهران!

نمیدونستم الآن این انتخاب اولم هستش یا انتخاب سوم! کلا 5 انتخاب بیشتر نداشتم! 1. مهندسی داروسازی دانشگاه تهران 2. مهندسی شیمی-بیوتکنولوژی دانشگاه صنعتی شریف 3. مهندسی شیمی-بیوتکنولوژی دانشگاه تهران 4.  مهندسی شیمی-بیوتکنولوژی دانشگاه امیرکبیر 5.  مهندسی شیمی-بیوتکنولوژی دانشگاه تربیت مدرس!

اسم انتخاب اول و سوم تو دفتر چه یکی بود، توضیحات و کد رشته متفاوت میکردشون!

استرس گرفته بودم با خودم گفتم یعنی با رتبه یک نتونستم قبول بشم؟ تازه شریف هم که قبول نشدی دو تا تست بیشتر میزدی میشد رتبه ات 4 حداقل شریف قبول بودی!

از اتاق اومدم بیرون با روی به ظاهر خندان و درونی سرشار از نگرانی! رفتم دفترچه انتخاب رشته رو دانلود کردم و کد رو تطبیق دادم دیدم که انتخاب اول قبول شدم اونجا بود که دیگه خوشحالیم درونی و برونی شد! 

امیدوارم واسه همه کسایی که کنکور  ارشد داشتن و این هفته نتیجه میاد بهترین جایی که در قبولیش شک داشتن قبول بشن و سورپرایز بشن.


پ.ن: رتبه کنکور ارشد در رشته مهندسی داروسازی یک و در رشته مهندسی شیمی-بیوتکنولوژی 5 شده بود.

خلاقیت.. .

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۵ ب.ظ

بعد از مدت ها سلام!

این چند وقت این قدر اتفاقات ناخواسته افتاد که نتونستم بیام. یکیش فوت کردن یکی از عزیزترین و بهترین معلم هام بود که البته پدر یکی از دوستان صمیمیم هم بودن. لطفا فاتحه ای براشون بخونین.

همین الآن شروع کردم به خوندن یک مجموعه مقالات که آقای دکتر مجیدی نویسنده وبلاگ یک پزشک نوشته، یه مقدمه ویراستار نوشته بود که واقعا دلم نیومد اینجا نذارم، شاید شما هم لذت ببرید ازش:

"در اساطیر یونان آمده است زمانی که خدای عالمیان، تصمیم به ایجاد عالم خلقت کرد، این را بر عهده ی خدایان گذاشت. پس از آن که خدایان، فانیان را خلق کردند، به پرومتئوس که نامش به معنی دوراندیشی است (پرو پسوندی است که نشانگر اندیشه قبل از عمل است) و برادرش اپیمتئوس که نامش به معنای نتیجه گیری است (اپی به معنی اندیشه پس از عمل است) ماموریت دادند تا به هر مخلوق وسایل زیستن عطا کنند و بدین منظور جمعی از تمام صفات موجود در عالم را در اختیار این دو برادر قرار دادند. تا پرومتئوس اول اندیشه کند و سپس دست در کار آورد، برادر دیگر یعنی اپیمتئوس بی اندیشه ای، دست در کار یازید و آنچه را بود و نبود، در میان مخلوقات تقسیم کرد؛ به بعضی جانداران سرعت و به بعضی قدرت بخشید، به گروه کمی توانایی پریدن و به بعضی زندگی زیرزمینی عطا کرد، خوراک عده ای را از درختان و عده ای را از ریشه ها و گروهی را، دیگر جانداران قرار داد. شیر را شجاعت و بلبل را نغمه و شامه قوی را به سگ بخشید و ... و به این ترتیب، هر کس قدرت بقا پیدا کرد.

از آنجا که اپیمتئوس به اندازه کافی خردمند نبود، تمام ذخائرش را بی ملاحظه بین موجودات پخش کرد و نژاد انسان را دست خالی باقی گذارد و نمی دانست که با او چه کند. پس از اتمام کار، پرومتئوس که رسید، دید که هر چند بقیه ی جانداران تمام و کمال تامین شده اند اما انسان، با دست خالی و پای برهنه، بدون هیچ امتیازی برجای مانده است. پس پرومتئوس، سرگشته از اینکه با انسان چه کند تا در آوردگاه هستی حرفی برای گفتن داشته باشد، از آسمان، آتش که مظهر معرفت و رقص دائم و عشق است و خرد و قدرت خلاقه که جوهر موجود در همه هنرها ذکر شده است را دزدید و به انسان هدیه داد تا با خرد و خلاقیت انسان آواز، موسیقی، زیبایی، تقارن، تناسب، توازن و قدرت بیافریند. به این ترتیب خلاقیت تحفه ای از آسمان است که در برابر تمام امتیازات دیگر جانداران به انسان بخشیده شده است و بی شک رمز دوام و ضامن بقای آدمیست."

ببخشید طولانی شد.

31 روز.. .

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۷ ب.ظ

امروز فهمیدم عمر این وبلاگم هم اندازه ماه تیر هستش :دی

این هفته خوب بود.

تقریبا دارم به همه اون برنامه هایی که گفتم میرسم! از مطالعه برای زبان گرفته تا مطالعه برای پروژه. جلسات خوبی هم با استادم داشتم و تقریبا میشه گفت تونستم خودم رو اثبات کنم.

راستی شب 23 رو تونستم برم احیا! خیلی خوب بود. رفتم با دو تا از دوستان مسجد دانشگاه. خیلی خوب بود. مراسمش مناسب و عالی بود به نظرم واقعا لذت بردم. سخنران حجه الاسلام قرائتی بود. برای خیلیا دعا کردم اگه خا قبول کنه البته. البته خیلی چیزا هم خواستم امیدوارم که اگه صلاحم باشن و برسم اگه هم نه تحمل نرسیدن رو داشته باشم!

قرار بود دوشنبه برم خونه تا عید فطر بعد تعطیلات عید  رو برم اصفهان پیش داداشم اما به خاطر یه نامه رفتنم به خونه که لغو شد اما برنامه رفتن به اصفهان فعلا کمابیش پا برجاست. البته قطعی نشده اما خوب گمانه زنی هایی شده.

خداییش تهران خیلی گرمتر از جاهای دیگه است! دیگه کویرم که آدم بره شب هوا سرد میشه اما تهران شب و روزش گرمه. هر روز صبح پا میشم میرم دانشگاه میگم تا افطار میمونم اما هر روز یه اتفاق می افته مجبور میشم ساعت 15 بیام خوابگاه!

امروز یکی دیگه هم بهم گفت مسیری که برای ادامه تحصیل دکتری فکر کردم خیلی خوبه اما هنوز واحمه(واهمه!) دارم ازش و میترسم! می ترسم شروع کنم و کم بیارم! یه همت بلند دیگه میخوام!




تهران.. .

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

شنبه صبح رسیدم تهران و الآن پنجشنبه است که دارم مینویسم!

این بار که خونه بودم و با سید در مورد کار صحبت میکردم گفت رسیدی تهران برو پیش فلانی مسلما کاری واست میکنه گفتم برنامه دارم البته اگه وقت کنم گفت:"آره میدونم آدم تو شهرای بزرگ وقتش کم میشه"

این هفته رسما حس کردم این کمبود وقت رو!

دانشگاه هم سحری و هم افطار میده خیلی خوبه یکی از نگرانی هام رو کم کرد، البته خوب غذای دانشگاست دیگه اما خوب مسلما از تنوعی که خودم میتونستم درست کنم بیشتره! قیمتش خیلی مناسب تره از اینکه خودم بخوام همون غذا رو درست کنم.

یه عادت دارم اونم اینکه دوست ندارم کار تنهایی انجام بدم همیشه دوست دارم که کارام رو با یه همراه یه دوست یه رفیق انجام بدم، حتی رفتن به احیاء! و نتونستم واسه شب 19 کسی رو پیدا کنم که باهام بیاد. دوست داشتم برم مسجد دانشگاه و اونجا باشم اما کسی نبود، امیدوارم شب 21 رو از دست ندم!

واسه کارآموزی اومدم تهران و قرار بود برم شرکت داروسازی عبیدی اما قبل اینکه بیام تهران بهم خبر دادن که متاسفانه نمیشه کارآموز بگیریم و چون قول بهتون دادیم یه برنامه بازدید براتون میزاریم و بهتون نامه کاراموزی میدیم که کار دانشگاتون به مشکل برنخوره و برای فرصت بعدی تو اولویت قرارتون میدیم! یعنی کارآموزی پر! البته نامه واسه یه شرکت دیگه رفتم گرفتم که اگه بشه برم اونجا تا دوره رو کامل بگذرونم تا یه چیزی یاد بگیرم.

در مورد پروژه کارشناسی ارشد هم مطالعاتم رو دارم بیشتر میکنم و از طرفی هم دارم برای دکتری تخصصی رادیو دارو مطالعات رو آغاز میکنم. از فردا هم باید زبان خارجه رو به لیست کارهام اضافه کنم و منظم برنامه رو اجرا کنم.

سعی میکنم بیشتر بیام.. .



مشهد.. .

دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۶ ب.ظ
شنبه ظهر بعد از اذون با سید رفتم مشهد. سید یه سری کار دانشگاه داشت. حدود ساعت 6 و نیم رسیدیم مشهد. رفتیم هتل گرفتیم! هتل رو نیما پیدا کرده بود یه مدت که شیفت شب هتل کار میکرده با خیلی از این هتلی ها آشنا شده بود واسه همین قیمت مناسب زیاد سراغ داره.
وسایل رو گذاشتیم هتل و با سید رفتیم حرم! چشمم به گنبد که افتاد دلم لرزید نمیدونم چرا به خاظر گناهانم بود یا به خاطر دلتنگی و شوغ دیدار.
وارد حرم که شدیم تقریبا میشه گفت اولین جایی که دیدیم فرش داره واسه نماز مغرب و عشاء رفتیم نشستیم. به نیابت از چند تن از عزیزانم 2 رکعت نماز زیارت خوندم و کمی دعا کردم تا شد اذون.
نماز رو خوندیم و با یه شیر و کیک و 2 تا خرما که امام رضا به همه برای افطار توی اون لحظه میده افطار کردیم. خیلی خوشحال بودم که این امکان برات بوجود اومده بود که یه افطار رو همین قدر مختصر مهمون اما رضا باشم!
بعد از حرم رفتیم که پایگاه انتقال خون تا خون بدیم چند وقتی بود که قصد داشتم اما فرصتش جور نمیشد وقتی دیدم الآن فرصت خوبیه رفتیم که خون بدیم اما اون ساعت بسته بود و باید 30 دقیقه دیگه منتظر میموندیم از طرف دیگه نیما و دو نفر دیگه از دوستان منتظر بودن تا بریم افطار رو بیرون! دیدیم نه بازم قسمت نیست انگار و رفتیم به بچه ها ملحق شدیم و رفتیم شله مشهدی خوردیم (حتما رفتین مشهد اگه یافتین شله تست کنینش) بعد از افطار هم فرصت گشت و گذار رو پیدا کردیم و رفتیم گشتیم و حرف زدیم و خندیدیم و کمی خوش گذروندیم تا نیمه شب که به خاطر بازی فوتبال گفتیم برگردیم هتل و تا اذون صبح داشتیم فوتبال نگاه میکردیم و بعد هم که خواب رو به خودمون هدیه دادیم و به ترتیب سید به دلیل کارایی که دانشگاه داشت تا 9 من تا 10 و نیم، مهدی تا 10 و 40 و نیما و بهزاد تا حدود 12 و نیم خوابیدیم.
چون مسافر بودیم نمیتونستیم روزه بگیریم واسه همین ناهار یا باید درست میکردیم یا میرفتیم یه جا که امکانش باشه ناهار بخوریم بعد از تفکرات انجام شده به نتیجه رسیدیم که بهترین جا ترمینال هستش چون مسافرا هستن و باید غذا باشه رفتیم و ناهار رو یه املت خیلی چرب و خوش مزه زدیم که خیلی چسبید! و تا شب هم یه سری کارهای دیگه که قرار بود انجام بدیم رو انجام دادیم و شب هم از مشهد خارج شدیم و سحر رسیدم خونه.
سفر کوتاهی بود اما خیلی خوب بود چون بعد مدت ها یه فضای دوستانه و صمیمانه رو دوباره تجربه میکردم.

ذهن متشوش.. .

جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ
خیلی دوست دارم برم مشهد!
اما ماه رمضون یکم کار رو مشکل میکنه چون نمیتونم برم 10 روز بمونم که باید برم 2 روز روزه بخورم!
این روزا درگیر یه سری کارای گرافیکی بودم از طراحی لوگو گرفته تا طراحی تذهیب برای کتابت قرآن! هر چی تلاش میکنم به علاقه ام برسم میبینم که علاقه ام تو گرافیکه! اما خوب نمیتونم وقتم رو براش کاملا بذارم.
راستی تبلت رو خریدم نذاشتم بمونه واسه آخر رمضون! راضیم ازش اون کارایی که میخوام رو برام انجام میده و برای من کافیه امکاناتش.
این تابستون میشه گفت اولین تابستونیه که باید برم دانشگاه و دوست ندارم برم از سال 1387 که وارد دانشگاه شدم میشه گفت هر تابستون حداقل نصفش رو دانشگاه بودم امسال هم باید برم اما امسال دوست ندارم!
آخه نمیتونم با هم اتاقیم بسازم و این واسم سخته! اعتقادات افراد براش بی اهمیته و این کنارش بودن رو سخت میکنه بخصوص تو روزای ماه رمضون که باید بیدارشم و سحری بخورم!
چند وقتی بود که نمیدونم چرا بی اهمیت شده بودم به نمازم اما ماه رمضون دوباره بهانه ای واسم شد تا دوباره اهمیت بدم.
از دست یه شخص عزیز خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم داره به دوستان مشترکمون زنگ میزنه و ازم گله میکنه! داستانش مفصله که چرا اینکار رو میکنه ولی خوب نمیشه گفت یعنی نگم خیلی بهتره.
تفکراتم خیلی داره عوض میشه! نصبت به خیلی چیزا دیگه هیچ حسی ندارم و فقط وجود دارن تو زندگیم. دوست داشتم الآن میگفتن تمام دغدغه هات رو فراموش کن و یک ماه فقط زندگی کن. خیلی دوست داشتم دوباره روزگارم برگرده به دوران دانشگاه کارشناسی و اصفهان و روزگار خوشم با دوستان اما گذشت.. .

حس بد.. .

شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۲ ب.ظ

خیلی حس بدیه که آدم احساس کنه داره از دوستان صمیمیش فاصله میگیره! احساس میکنم تفکراتم داره ازشون فاصله میگیره و این باعث میشه که تو جمعشون هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم.

حتی تو زمینه ای نظر میدم هم تقریبا میشه گفت نظرم اهمیتی نداره و آخرش هم بی توجه به حرفای من مسیر کاریشون رو ادامه میدن.

اصلا دوست ندارم این اتفاق بیفته اما نمیدونم هم چه جوری جلوش رو بگیرم!

حس خیلی بدیه.. .